ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم می رود
من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
لبخند بزن جانا،
لبخند تو دنیا را زیرو زبر میکند،
بخند، برقص، برو، بیا،
بی اعتنا باش به این مردم سرتا پا ایراد،
توجهی نکن به دین وخدایشان،
تو خدای خود را داری،
خدای تو مهربان تراز این حرف هاست،
که تورا برای شاد زیستن مؤاخذه کند،
خودت باش جانا،
بی هیچ کم و کاستی،
بی هیچ نگرانی و اضطرابی،
مادامی که خودت باشی،
جوان تری، زیبا تری، دنیا تا ابد به کامت خواهد بود،
برقص جانا،
تا دنیا به سازت برقصدو به کامت بنوازد،
جانا بدان
آدمهای این دنیا که دم از دین و خدا میزنند،
دینشان دنیایشان است و خدایشان غضبناک،
که حتی تورا برای لبخندی تنبیه میکند،
فراموش نکن، خدای تو،
با خدای آنها فرق دارد،
تو خدای خودت را داری،
پس یادت نرود،
بخند، برقص، برو، بیا،
وخود خودت باش!
دیگر حوصله ام با من همکاری نمیکند،
میدانم خسته است، به استراحت نیاز دارد، اما اکنون، در این سن، نه، اصلا
حوصله ی عزیزم، همکاری لازم را با اینجانب به عمل آور، پس از مرگم به اندازه ی کافی وقت برای نبودنت هست.
تو با این کم کاری ات به زندگی ام، به خودم ضربه میزنی، نزن جانِ من، نزن
درباره این سایت